بالاخره .....
بالاخره یاد میگیرم که از یک دوستت دارم ساده برای دلمان خیالهای رنگارنگ نبافیم
که رابطه یعنی بازی و اگر بازیگری نکنیم میبازیم.....
که داستانهای عاشقانه از یک جایی به بعد رنگ و بوی منطق به خود میگیرند.......
یاد میگیریم که خودمان را دریغ کنیم تا همیشه عزیز بمانیم ......
یاد میگیریم که صورت مسئله ای پر ابهام باشیم نه یک جواب کوتاه و ساده........
که وقتی باد می اید کلاهمان را سفت بچسبیم نه بازوی بغل دستیمان را .........
روزی میفهمیم در انتهای همه ی گپ زدن های دوستانه باز هم تنهاییم......
یاد میگیریم که به اعتبار هیچ شانه ای اشک نریزیم و به اعتبار هیچ اشکی هم شانه نباشیم ......
چون ادمی از همان سمتی میوفتد که تکیه کرده است......
یاد میگیریم که محرم دل بودن با محرم تن بودن تفاوت دارد.........تفاوتی از زمین تا اسمان.....